ترنم باران
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد
: جمله ی خارج شده از دهان
: زندگی و عمر گذشته
: تیر رها شده از کمان
:فرصت های از دست رفته در زندگی
دوستان بهتون توصیه می کنم این داستانو بخونید؛ پشیمون نمی شید.
هر چقدر به خود فشار میآورم یادم نمیآید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا چشم کار میکند خاک نرم و گرمای کشندهاست. آفتاب لعنتی تا مغز استخوان آدم فرو میرود. بوی پخته شدن پوستم را احساس میکنم. اولش فکر میکردم باد گرم است که بوی غذای پخته را با خودش میآورد، اما چند ساعتی است فهمیدهام این پوست بدنم است که دارد توی این آفتاب لعنتی میپزد. یادم نمیآید که چگونه سر از اینجا درآوردم. تا جائی که به یاد دارم چند مایلی است که در این صحرای بی آب و علف پیاده راه میروم. چند ساعت پیش، دقیقا نمیدانم چند ساعت، به جمجمه حیوانی برخوردم. سعی کردم، اما نتوانستم تشخیص دهم آن قیافه عوضی مال چه حیوان بو گندویی بوده. تا به حال ذهنم را الکی مشغول خود کرده. جیره آبم تنها یک بطری نصفه پر است که آن هم دارد توی این آفتاب لعنتی کمتر و کمتر میشود و مجبورم بطری را زیر لباسهایم قایم کنم تا دست آفتاب لعنتی به آن نرسد. یک بار از دور مردی را دیدم که ایستاده بود و زحمت تکان خوردن را هم به خود نمی داد.با سرعت به طرفش دویدم.می دانید با چه چیزی مواجه شدم؟یک سنگ بد قواره که شبیه آدم کله پوک و عوضیای مثل خودش بود. از فرط عصبانیت به او فحش دادم. حتی بهش تف انداختم. شنیدهام که شبهای صحرا برعکس روزهایش سرد و طاقت فرساست و چند ساعت دیگر بایستی سرمای لعنتی را تحمل کنم. میدانید؟! چیزی دستگیرم شده. تا چیزی را تجربه نکردید دربارهاش حتی فکر هم نکنید و به حرف عدهای احمق گوش ندهید.حداقل اینجائی که من گرفتار شدم و یادم نمیآید که چگونه سر از اینجا درآوردهام، سرمای شبهایش در حد جزایر قناری است نا جائی که بعضی وقتها احساس خرسندی میکنم اینجا هستم چون میتوانم به سبک مغز بودن تعدادی از انسانها پیببرم. بوئی گندیده دارد اذیتم میکند. نمیتوانم حدس بزنم منشا اش کجاست. دنبالش هم نمیگردم. دلیلی نمیبینم که در این مورد از خود حرکتی انجام دهم. به نظرم اینجا همه چیز گندیده، چه برسد به این بو. من که بیخیال این محل گندیده شدهام باید به این بوی گند هم روی خوش نشان ندهم. چشمم به چند متر آنطرف تر میافتد. شیئی سیاه نسبتا بزرگ نظرم را جلب کرده. به طرفش میروم. لحظهای از ترس خشک میشوم. بوی گند بیشتر شده است. سوسک بزرگی است که سیبی به پشتش فرو رفته است و بوی بد از جائی بلند میشود که سیب آنجاست. سیبی گندیده به اضافه یک جراحت عفونی. حالم دارد به هم میخورد اما چشمم همچنان به سوسک است و از ترس نمیتوانم تکان بخورم. سوسک به طرفم بر میگردد. غذا میخواهد. نمیتوانم به خودم ثابت کنم که این یک خوابه، خوابی که از واقعیت هم واقعی تره. نباید از حرف زدن سوسک تعجب کنم و اين را با گاز زدن زبانم به خودم میفهمانم. دستم را به کیف خاکستری رنگم فرو میکنم که از گردنم آویزان است. دستم از سوراخ ته کیف خارج میشود. کیفم پاره بوده و تنها آذوقهام جائی از این صحرا جا مانده است. از سوسک معذرت میخواهم. میگوید از وقتی یادش است اینگونه بوده ولی باز جای خوشحالی است که از من نترسیدی. لحظهای فکر کردم که حرفم را درباره گم کردن آذوقهام بور نکرده است و از طرفی نمیخواستم توجیهش کنم. از او خداحافظی کردم و به راهم ادامه میدهم. آفتاب لعنتی دوباره دارد از انتهای صحرا خود را بالا میکشد. آبم تمام شده و لبهایم از فرط بیآبی ترک شدیدی خوردهاند. مزه مشمئز کننده خون را زیر زبانم حس میکنم. یادم نمیآید که چگونه سر از اینجا درآورده ام. چند دقیقهای نمیگذرد که دوباره هوا گرم میشود و آفتاب لعنتی میخواهد در استخوانهایم نفوذ کند. به عقب بر میگردم، یک جوری دلم پیش آن سوسک است. اثری از او نمیبینم و میدانم که گرسنه است. من نیز گرسنهام اما او بیش تر از من گرسنهاش بود. دارم بینائیام را از دست میدهم، جلو تر جائی را میبینم که فکر میکنم زندگی درش جریان داشته باشد.آدم توی مقاطعی از زندگیش نمیتواند چیزی را که با چشمانش میبیند باور کند. نزدیک تر که میشوم به راستگوئی چشمان کم سویم آگاه تر میشوم و واقعا آن چیزی که میبینم حقیقت دارد. مردم،خانه ها، مغازهها. مردمش متمدن به نظر میرسند و به صحرا نشینان شباهتی ندارند. سفد پوست هستند و لباسهای رسمی به تن دارند. میدانید که منظورم از لباسهای رسمی چیست؟ اگر نمیدانید مشکل از خودتان است. جلو تر که میروم از حرف زدنشان چیزی دستگیرم نمیشود. از کنارم رد میشوند. انگار هیچ کدامشان مرا نميینند. حتی نگاهم هم نمیکنند. انگار هیچ کدامشان مرا نمیبینند. شاید رسمشان این باشد که به غریبهها نباید محل سگ هم گذاشت. دیگر آفتاب لعنتی را احساس نمیکنم. گرما معنائی برایم ندارد. خوابم میآيد. سایهای کنار دیوار گسترده شده میروم کمی بخوابم. بیدار که شدم شاید بتوانم با این مردم نه چندان جالب و عبوس ارتباط برقرار کنم. چاه آبی آنطرف تر وجود دارد اما نای راه رفتن به طرفش را ندارم. حتی تشنگیام از بین رفته و فقط میخواهم بخوابم. این چندمین دفعه در طول دو روز است که به اینگونه چیزها بر میخورم. چند ساعت است که خوابیدهام؟ اگر از من میپرسیدن میگفتم که یادم نیست.البته اگر جوابم مهم باشد. هیچکس را در دهکده نمیبینم. از مردم غیر عادی آن خبری نیست. مثل اینکه آفتاب لعنتی آنها را فراری داده باشد. شاید بخواهم دوری در این دهکده بزنم. به یکباره متروک شدنش باعث ترسم شده است. چوب سفیدرنگی را از دور روی چاه آب میبینم. قادر به ایستادن روی پاهایم نیستم. چوب سفید میتواند تکیهگاه خوبی برایم باشد. چند متری با چاه فاصله دارم که متوجه میشوم که چوب سفید اسکلت انسانی است که از نیم تنه به داخل چاه آویزان است . از گردنش کیفی خاکستری آویزان است. دستم را داخل کیف میکنم. انگشتانم از سوراخ ته کیف خارج میشوند. او هم آذوقهاش جائی از این صحرا جا مانده است. هر چقدر به خود فشار میآورم یادم نمیآید که چگونه سر از اینجا درآوردهام.
جالب بود نه؟ گفتم پشیمون نمی شید... نظرات شما عزیزان: جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 19:41 :: نويسنده : مریم پژومان
آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|